هجوم افکار، خواب را از چشمم ربوده است. به دوام آوردن فکر می‌کنم. فکر کردن به آن شبیه گم‌شدن در روند زمان است، شبیه تماشای عبور پی‌در‌پی لحظه‌هایی که سعی داشته‌ام از صفحه‌ی ذهنم پاک کنم و گویی تنها به پررنگ‌تر کردن آن‌ها مشغول بوده‌ام.

برای دوام آوردن به چه نیاز داشتم؟ فراموش کردن یا به یاد آوردن؟ هنوز نمی‌دانم. از روح من، بخشی در گذشته به جا مانده است و اگر می‌خواهی حقیقت را بدانی، فکر می‌کنم من به قیمت از دست دادن بخش جبران‌ناپذیری از روحم، زنده مانده‌ام.

از آن روزها که گمان می‌کردم هرگز نخواهند گذشت، چندین سال می‌گذرد. اکنون که این یادداشت را می‌نویسم، دیگر چیزهای زیادی نمانده‌‌اند که به آن‌ها اطمینانی راسخ داشته باشم. گذر زمان بی‌رحمانه باورم را می‌شکند و تکه‌هایش را به هر سو می‌کشاند و گمان می‌کنم آدمی که به هیچ چیز باور نداشته باشد، دیگر دارایی‌ای برای از دست دادن ندارد.