دیگر نمیخواهم خوب و بینقص به نظر برسم...
بگذار توی خودم بمانم، بگذار غمگین باشم. اصلا بگذار هزارهزار ماجرا از این زندگی بگذرد و من وسطشان نباشم، چه میشود مگر؟ چه کسی گفته که باید تا همیشه برای دیده شدن دوید و جنگید؟ نمیخواهم دیده بشوم. چه کسی گفته که برای گرفتن خوشایند این زندگی، مدام باید پا به پای گربه رقصاندنهایش بیعارانه رقصید؟ دیگر نمیخواهم به هر قیمتی بیست بگیرم از او. نمیخواهم کامل باشم برایش. دیگر نمیخواهم خوب و بینقص به نظر برسم و خوبرو. میخواهم خودم باشم با تمام کاستیها و خلاهایی که دارد. یا پذیرفته میشوم یا نه، یا دوست داشته میشوم یا نه و این مسئله ابدا اهمیتی نخواهد داشت دیگر.
بیایید اینبار دیگر آدمِ زیادی خوبی نباشیم برای جهان. بیایید معمولیتر و بیتفاوتتر از آن باشیم که برای نجات دادن خلقی، خودمان را تا مغز استخوان توی رنج و زحمت قرار بدهیم. بگذارید هرکس خودش برود یاد بگیرد که چطور دردهایش را چاره کند. بیایید توی همهی شکافهای زهرآگینِ دنیا انگشت خوبیهایمان را محض نشاندار کردن انسانیتی که خود بهمان آسیب میزند نچپانیم.
امید دارم که این موضوع یکی از مهمترین دستاورهای من در اواخر بیست پنج سالگی باشد.