اینجاست که گفتگو زاده می شود.
این مدل گفتگو را اخیرا کشف کرده ام.
وقتی مکالمه را شروع می کنم اصلا نمی دانم چه می خواهم بگویم. در مورد مکالمه هیچ فکری نکرده ام، فقط به خودم اجازه داده ام که چیزی را عمیقا احساس کنم.
یعنی فضایی داشته ام که احساساتم را، هرچه که باشند، بدون آنکه کوچکترین کنترلی رویشان اعمال کنم، زندگی کنم. یا از شعف جیغ کشان دور خودم چرخیده ام، یا مثل امروز از استیصال ساعت ها گریسته ام...
وقتی توانستم با خودم و احساسم مواجه شوم، وقتی عریان در چشمهای خودم خیره شدم، می توانم با صداقت و شجاعت مقابل دیگری هم بنشینم و سعی کنم که این در را برای او هم باز کنم. و اینجاست که گفتگو زاده می شود. گفتگویی که سرآغازش ما دو نفریم، اما حیات مستقل خودش را پیدا می کند و ما را به جایی می کشد که شاید هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. درست مثل داستانی که وقتی شروع به نوشتن آن می کنم، نمی دانم کلمات قرار است مرا به کجا بکشانند.