به دست خدا
اخرش روح منم مثل چند تا قطره اب سر میخوره و می پیونده به یه نهرِ نه چندان عمیق، و میدونی، همه اب ها اخرش به اقیانوس میرسن، ولی قبلش منو سرراه، یه بچه کوچولو صید میکنه و ازم میخواد قایق کاغذی ای که با ارزوهاش پر کرده رو برسونم به دست خدا...
نمیدونه من فقط دارم میپیوندم به سیل ادم های فراموش شده ی اونور آب توی ماورایی که اجازه ندارن بهم بگن وجود داره یا نه، نمیدونه دستای خیس من و بقیه قبل از اینکه به اون خدا برسیم، این قایقو بلعیدن. دلم نمیخواست به این بچه بگم واقعیت ها رو ،که نشینه منتظر پیک نامه رسون...
کاش این برق توی چشم هاش رو قبلا توی اینه نمیدیدم.
من اونجایی که تو فکر میکنی نمیرم، اما باشه بچه، اگر روزی روزگاری بخار شد این حجم سنگینم و دستم رسید به اون بالا بالا ها، همه حرف هات رو به گوش ملتِ اسمون هفتم میرسونم...
بده به من قایقتو.🤍
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰ ساعت 22:17
توسط نسترن قاسمی
|