امروز دمِ غروب که داشتم مسیر همیشگی را سمتِ خانه گز میکردم، «من» را دیدم. گوشه‌ی خیابان دستش را زیر چانه زده‌بود و چشم به آمد و شُد مردم وصله کرده‌بود. شنیدم که توی خیالاتش با خودش حرف میزد؛ مثلا میگفت: عمقِ فاجعه اینجا بالا می‌آید که ما از درونِ آدم‌های دیگر بی‌خبریم و آنها به خیال آن‌که ما رازِ مگویشان را فهمیده‌ایم و نُچ‌نُچ کنان توی دلمان زیرنظرشان گرفته‌ایم، از پیشِ خود احساس حقارت میکنند. میگفت ای‌کاش میتوانستیم باطنِ دیگران را بخوانیم، شاید ذره‌ای حالمان را بهتر میکرد. آنوقت دستِ‌کم میدانستیم که مردم به جزئی‌ترین مسائلِ خود بیشتر اهمیت میدهند، تا لکه‌ی روی لباس من و شما یا خط لبخندِ گوشه‌ی لب‌ِمان که نشان از سن و سالی چین‌خورده در حاشیه‌ی تقویم است و نه بیشتر. با خودم گفتم چه خوب است که حداقل میتوانم ذهنِ او را بخوانم...خودم را.