من نه به اندازه‌ی نوشته‌هایم بهره‌ای از احساسات دارم، و نه آن‌چنان که چهره‌ام فاش می‌کند، تهی و سرمازده‌ام. امیدِ من همچون شمع کوچکی است که درونم می‌سوزد و تاریکیِ روحم را می‌کاهد، شمعی که سرانجام مغلوبِ سیاهی‌ها می‌شود. من آن‌چنان ناپایدار و متغیرم که دوست‌داشتنم می‌تواند ابزاری برای خودشکنجه‌گری باشد و چه خوب که دوست داشتنِ من، امری دشوار است. حفره‌های متعددی در روحم یافت می‌شود که عمیق‌ترینشان، زمانی جایگاه قلبم بوده است. سرانجامِ کند و کاوِ روحِ من، اتفاقی جز سقوط نیست. مگر نه این‌که آدمیزاد باید به استواریِ زمینی که بر آن قدم می‌گذارد مطمئن باشد؟ حال من از تو می‌پرسم؛ چه کسی زمینی سست و پر از حفره را که تحت سیطره‌ی تاریکی است برای عبور انتخاب می‌کند؟