نیمه شب است روی صندلی تراس خانه دراز کشیده‌ام.همایون میخواند «ندیدی جانم از غم ناشکیباست»

دو روز است که اینجا رسوب کرده‌ام،روی همین صندلی روی همین تراس…دو روز است که تن تب دار و چشم های سنگین را انداخته ام روی صندلی همین تراس...بیرون مردم در حال رفت و امدن و من اینجا تا گردن مشروب خورده ام و انگار پاهایم مال خودم نیست,داغ شده ام و الکل توی تنم وول میخورد،آسمان را نگاه میکنم و مینوشم تمام صاحبان عکس هایی که دیگر نیستند مینوشم تمام خاک های سرد را...تمام جدایی ها را....مینوشم و حواسم هست به همه آدم های رفته به حجم تنهایی های باقی مانده...

بلند میشوم انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم وتکرار میکنم که با تمام زندگی نمیتوانم بجنگم...