آدمی که این روزها سکوت کرده…
نشستهام اینجا پای غروب آفتاب. کمی از هیاهوی جمع فاصله گرفتم تا زمزمهی زمین را بر گهوارهی خورشید بشنوم. به خودم نگاه میکنم؛ به افکاری که پیش از بهار، دمِ آفتابِ زمستان پهن کرده بودم تا از سنگینیشان کاسته بشود و به بهار نکشد، به جسمی که دوست دارم یک روز از بالا به آن نگاه کنم تا حقیقتِ بودنش را بدانم...
میخواهم همهچیز را با دقت بیشتری ببینم و عبور بدهم. میخواهم همهچیز را لمس کنم، بُگذرم و اگر لازم بود یکجاهایی را بمانم و بسازم. آدمی که این روزها سکوت کرده٬ آدمی که یکگوشه زلزده نشسته٬ آدمی که دیگر نجنگیده و به یکباره حرف نزدن را انتخاب کرده٬ موجود ترسناکی است.
تاریخچهاش اینطور است که یکروز بیدار شده٬ نگاه کرده دیده هرچه رشته٬ پنبه است سوخته. این آدم مچاله شده٬ لای در مانده اما فریاد نکشیده٬ جیغ نزده٬ جماعتی را صدا نکرده. روزها و روزها نشسته٬ سوختهها را زل زده٬ بو کشیده٬ مزه کرده. تنهایی مطلقاش را دست زده٬ خراش داده و بعد آرام آرام ساکت شده.
آدم سکوت٬ صبح به صبح بیدار میشود٬ پانسمان زخمهای پنهاناش را عوض میکند٬ لباس میپوشد٬ وزنهها را به تناش آویزان میکند و میرود. این آدم غذا میخورد٬ مینویسد٬ مهمانی میرود٬ میبوسد٬ میخندد اما تکلیفاش با غماش صاف نشده؛ هم اوست که چشم دوخته به ساعتها٬ روزها. خندیده به اعطاکنندگان لقب صبور٬ آدم دستکشیده از جنگ٬ تمرین نابودی میکند٬ نمیبخشد٬ فراموش نمیکند٬ یکروز تصمیم میگیرد که دیگرمانده لای در نباشد.
فریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد٬ خودش را در جهان بیامان و سهمگین بیمه کرده و پوشانده.
چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد٬ درددل کند٬ سینه چاک دهد٬ پاره کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند٬ واگذار کند.