من به اینجا تعلقی ندارم.
اطرافم این روزها بیخبری مطلق است. درواقع من در هیچ خبری نیستترین حالت ممکن به سر میبرم و خیالم با نقد ارسطویی و دنیای پستمدرنِ نیچه گرم است. مردم بیخیال از آلودگی اینجا، به کرات در حال زاد و ولد اند و پای افراد بیگناه دیگری را به کرهی زمین باز میکنند که قرار است کارمای کردار گذشتگان را پس بدهند و من رقص مادیانهای جناب چرمشیر را میخوانم تا نقدی پستمدرن بر آن بنویسم که شاید منتشر نشود؛ و البته مشغولم به کار و خواب و غذا و سروکلهزدن با داروها. نه دوستی، نه گفتوگویی، نه احوالی و نه فکری که ذهنم را به خودش گرفتار یا ذوقزده کند. هم خوب است و هم نه. ادبیات روانم را تسکین میدهد. تا زمانی هست دلخوش میمانم به اینی که اسمش زندگیست؛ اگرچه چرک، اگرچه تاریک. شاید افلاطون راست میگفته و جهان دیگری وجود داشته باشد که سرشار از خوبیهاست، نمیدانم؛ اما هرچه که هست احساسم این است که من به اینجا تعلقی ندارم.