چشم‌های تیره‌‌‌اش، صحنه‌ی تکرارِ شکستن‌ها بود. کافی‌ بود در چشم‌هایش خیره شوی، تا صدای خرد شدنِ استخوان‌هایش را بشنوی. می‌گفت که قلبی ندارد تا به کسی ببخشد؛ اما داشت. قلبش، آرامگاهِ زخم‌های بهبودنیافتنی بود...