چشمهای تیرهاش، صحنهی تکرارِ شکستنها بود. کافی بود در چشمهایش خیره شوی، تا صدای خرد شدنِ استخوانهایش را بشنوی. میگفت که قلبی ندارد تا به کسی ببخشد؛ اما داشت. قلبش، آرامگاهِ زخمهای بهبودنیافتنی بود...
+ نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت 21:40
توسط نسترن قاسمی
|
سلام، من یه موجود خاکستری ام، خیلی خوب بلدم نامرئی باشم! به دنیای من خوش آمدی🪐 یک اردیبهشتی سرما دوستِ دیوانه هستم که صرفا به هنر، موسیقی، ادبیات، فلسفه، علوم باطنی و مسائل روانشناختی و کیهان شناسی مدیتیشن وچاکرا درمانی علاقهمندم و درحالِحاضر ادعایی در هیچیک از این زمینهها ندارم. تنها گاه از علایقم مینویسم. از اینکه؛خیرهشدن به آسمانِ شب و ستارههایش و رویا ساختن با آنها چقدر برایم لذتبخش است یا قدمزدن و لیسزدن یک بستنی قیفی شکلاتی زیر باران را چقدر دوست دارم.شاید بنویسم که قلت زدن روی چمنهای خُنک و پابرهنه دویدن بر ساحلِ شنیِ دریا را در همهحال خریدارم.
{من مینویسم تا شاید با خواندنش دلی آرام بگیرد، همین} ^__^