از چه باید گلایه کرد؟ذهنِ ناتوان از یادآوری، یا تکههای شکستهی وجودی که هیچگاه شبیه قبل نمیشود؟
شب که میشود، دیواری که دور خودم کشیدهام از همیشه سستتر میشود. آنقدر سست، که با اولین ضربهی افکارم، فرو میریزد و من نمیدانم زیر آوار دیوار تنهاییام جان میدهم، یا افکاری که تیشه بر ریشهی وجودم میزنند.
نبرد نابرابری که همیشه از آن زنده، اما فرسودهتر از قبل بیرون میآیم؛ نبرد با افکاری که نه میکشند، نه کشته میشوند. افکاری که رسالتشان شکنجهی روح است و فرسودن جان.
امشب نوبت کودکیام بود. شنیدهام دوران کودکی، شیرینترین دورانِ زندگی هر انسانیست.تلخ میشوم و حالا نوبت این کلمات است تا زهرِ گذشتههارا در خود حفظ کنند.
چشمهایم را میبندم و دنبال مقصر میگردم. برای یک انسانِ تنها، که حتی از خود گریزان است، چه مقصری جز خود وجود دارد؟ اما نه، شاید تنها کسی که برایم مانده، دخترک نه سالهای با موهای آشفته و چشمهایی گریان است. چشمهایی که نمیتوانم به آنها نگاه کنم، چشمهای خودم....
چشمهایم را باز میکنم و شکنجه آغاز میشود.
نه مرهمی در راه است، نه التیامی و نه حتی کسی که بار گذشتهها را از روی دوش این کودک نه ساله بردارد...