از مقابل چشم‌هایم کنار نرفته است،آن لحظات در تلاش برای قانع کردنش بودم، در حالی که پایه‌های افکارم از همیشه سست‌تر بود. قانع شد یا نه؟ نمی‌دانم، اما موقتا آرام گرفته است. پرسش‌هایش را به سوی من روانه نمی‌کند. به درهایی که به رویش بسته‌ام، اعتراضی نمی‌کند. نمی‌خواهد "بروز" کند، یا دستِ‌کم از سرکوب‌گریِ من خسته شده است. من فقط می‌خواهم از او محافظت کنم. گفته بودم، نه؟
. هجوم احساسی گنگ را به قلبم حس می‌کنم. لحظاتی چشم‌هایم را می‌بندم و برای خود یادآوری می‌کنم که یک قطره‌ی اشکِ من، قلبم را ناآرام می‌کند و این چیزی نیست که به آن نیاز دارم...
نفس عمیقی می‌کشم و شروع می‌کنم به نوشتن
" امروز از خود پرسیدم که تمامِ این سال‌ها را گذرانده‌ای، تا به این‌جا برسی؟ و پاسخی نیافتم. گویی فراموش کرده‌ام که چه می‌خواسته‌ام. پرسش‌ها زاینده‌ی پرسش‌های دیگری هستند به‌هم‌پیچیده، و همچنان بی‌پاسخ. چند روزِ دیگر مانند امروز باید بگذرد تا به پاسخ دست بیابم؟‌ نمی‌دانم. امیدوارم بعدها که این صفحه را می‌خوانم، پاسخی داشته باشم.
در این لحظه دلم چه می‌خواهد؟ .....
بیشتر از این نمی‌خواهم بنویسم. باید نقاب شادی بر چهره بزنم و بروم، چون انتظار می‌رود همیشه شاد باشم. مرا با نقاب می‌خواهند، درست شبیه خودشان. می‌روم و شاد خواهم بود، گرچه اندوهی به سیاهیِ مرگ در سینه‌ام خانه دارد. "

:)♡